مادرجونم این روزا حالشون خوب نیست.بیماری پیشرفت شدید داره.خیلی شدید.خیلی روزا پیششون هستم و اینقدر نزدیک بودن بهشون وابستگی رو داره لحظه به لحظه بیشتر میکنه.
کمتر از دو ماه دیگه قراره عروسی بگیرم و هنوز هیییچ کاری مطلقا هیچچ کاری نکردم.
شش ماه دیگه امتحان پره دارم و تمام برنامه ریزی هام برای مرداد و شهریور به فنا رفت.
زندگی بعضی وقتا خیلی پیچیده میشه
خیلی.
و من گیر کرده ام وسط زندگی ای که یکدفعه پیچیده شده و من رو بزرگ کرد.
یکدفعه.
یک شبه
و ساعت ها داره با سرعت میره.
پ.ن:بالاخره قبل یه کلاسی که استاد نیومده وقت کردم کامنت ها رو تایید کنم و جواب بدم.
ببخشید بابت تاخیر وبازم ممنون بابت کامنت هاتون:)
خیلی ,رو ,یکدفعه ,کاری ,بابت ,لحظه ,و من ,ماه دیگه ,یکدفعه یک ,یک شبهو ,بزرگ کرد
درباره این سایت