محل تبلیغات شما



لپ تاپ را باز کردم فقط برای اینکه بیایم اینجا چیزی بنویسم.اما انگار حرفی نیست.کامنت های این پست باز است،شما از حال و احوالتان بگویید.

عصر جمعه ی دلگیریست و میخواستم از مادر بگویم به ماسبت فردا.از اینکه از رموز ازدواج "حرف زدن" است میخواستم از همه ی اینها بگویم اما کلمه ها گم شده اند.


اینجا که می آیم دلم از این همه خاک روی وبلاگم میگیرد.چه خوب که‌هنوز مینویسیدچه خوبتر که هنوز برایم کامنت میگذارید و چه بد که ما عادت به نوشتن های یک خطی در کانال تلگراممان کردیم.دلم برای اینجا نوشتن تنگ شده است.

باید بگم زندگی دو نفره قشنگه.دو ماه و چهارروزه که هم خونه و همسر یار شدم و باید بگم درست ترین انتخاب زندگیم بود.با لینکه دنیا خیلی جای قشنگی نیست اما این روزها خونه دو نفره مون قشنگتزین جای دنیاست:)

در حوالی امتحان پره هستم.ساکن خانه ای چسبیده به خانه ی مادرجونی که این روزها هیچ شباهتی به مادرجون همه ی عمر من ندارد.که دلم نمیخواهد بروم پیشش چون این آدم مادربزرگ قوی و باهوش همبشه گی نیست و زندگی چقدر دردناک است بعضی وقتا.

یار مسافرت است و دلم برایش تنگ شده است.خانه مان با حضورش همیشه پر از صدای خنده و شیطنت هایش هست و حالا نیست.فردا امتحان قلب دارم و.همین.

شما چه خبر؟


امروز وبلاگم شمع ۹ سالگی رو فوت میکنه و من شمع بیست و پنج سالگی رو.وبلاگم ده ساله میشه و من ۲۶ ساله.با تمام خاطرات این ده سال و آن ۲۶ سال.

بیست و پنج سالگی برای من یار داشت،انتخاب داشت،لباس سفید عروس داشت،عروس شدن داشت و من امسال تولدم را با حلقه ی ازدواجم جشن میگیرم‌‌زمان چیز عجیبیه.

 

ممنون از تمام تبریک هاتون بابت عروسی و ببخشید که این مدت وبلاگ خاک میخورد.روز بعد عروسی ما اینترنت قطع شد و بعد که از ماه عسل برگشتیم وارد یه پروسه سنگین کاری با شیفت ها طولانی شدم.

ممنون بابت پیگیری هاتون و عذر خواهی بابت نبودنم.

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم.


وقتی قضیه پهباد و موشک امریکایی مطرح شد و داغ بود،یار ایران نبود.

و از اون ادمهایی هست که بی شائبه به وطنش عشق میورزه.

باهم صحبت میکردیم و به شوخی میگفتم بعله دیگه اینجا جنگ بشه شما که دوووری و جات راحته و ما اینجا شهید میشیم و. و یه دفعه گفت اگر جنگ بشه مطمئن باش با اولین پرواز میام تا برای وطنم بجنگم.

اون لحظه در اعماق قلبم هم بهش افتخار کردم که برعکس من این همه به جایی که سالها توش زندگی کرده و اسمش رو وطن میذاره تعهد داره و هم ته ته دلم یه طوری شد.

تو این هفته ی دفاع مقدسی که گذشت حسابی به این موضوع فکر کردم.به نی که دست شستن از همسرشون،از عشق زمینی شون، و حتی اگر بخوایم فارغ از ابعاد احساسیش نگاه کنیم،دست شستن از تنها سرپناه و سرپرست خودشون و بچه هایی که اون روزا خیلی کوچولو بودن و مردشون رو راهی جبهه کردن.

اونهایی که رفتن با دشمن جنگیدن تو فضای جنگ بودن مسئولیت سختی داشتن اما از اون سختتر نی بودن که از نظر روحی اینقدرررر قوی بودن که مرداشون رو تو اوضاع نابه سامان جنگ راهی جبهه کردن و با دست خالی زندگی ساختن.

این روزا بیشتر از شهدا و رزمنده ها و جانباز ها بعنوان یک زن شرمنده روی این ن هستیم.که از مهمترین قسمت زندگیشون زدن و خون عزیزانشون رو نه مردم عادی بلکه پر ادعا های امروز لگد مال کردند تا همسرانشان ودخترانشان با کیلیارد های ربوده شده از جیب ما مردم راهی مجهزترین بیمارستان های دنیا شوند برای زایمان در آب!!!!

 

 

پ.ن:در اولین فرصت کامنت ها را جواب میدهم:)


مادرجونم این روزا حالشون خوب نیست.بیماری پیشرفت شدید داره.خیلی شدید.خیلی روزا پیششون هستم و اینقدر نزدیک بودن بهشون وابستگی رو داره لحظه به لحظه بیشتر میکنه.

کمتر از دو ماه دیگه قراره عروسی بگیرم و هنوز هیییچ کاری مطلقا هیچچ کاری نکردم.

شش ماه دیگه امتحان پره دارم و تمام برنامه ریزی هام برای مرداد و شهریور به فنا رفت.

زندگی بعضی وقتا خیلی پیچیده میشه

خیلی.

و من گیر کرده ام وسط زندگی ای که یکدفعه پیچیده شده و من رو بزرگ کرد.

یکدفعه.

یک شبه

و ساعت ها داره با سرعت میره.

 

پ.ن:بالاخره قبل یه کلاسی که استاد نیومده وقت کردم کامنت ها رو تایید کنم و جواب بدم.

ببخشید بابت تاخیر وبازم ممنون بابت کامنت هاتون:)


امشب از اون شب هاست که مرگ رو صدبار از خدا خواستم

از اون شب ها که خسته ام و خواب های کوتاه دنیایی کفاف این همه خستگی رو نمیده

خسته ام و دنیام زیادی کوچیک شده و من زیادی باید بزرگ شم

لونقدر که تو این کشاکش زندگی و زمان بجای بزرگ شدن،کش اومدم.

از عصر یه بغض گنده تو گلوم بود که بعد کشیک ده ساعته که رسیدم خونه تو دستشویی ترکید.

کاش بزرگ میشدم تاطاقت اینهمه بازی روزگار رو داشتم.

 

تنها دلخوشی این روزا داشتن عزیزانم و از همه مهمتر یاره که تحت هر شرایطی یاره!

 

پ.ن:ممنون که نوشته های منو میخونید و کامنت میذارید،اگر از این شهریور زنده  بیرون آمدم حتما کامنت ها را جواب میدهم.این روزها یکی از دلخوشی های زندگی ام خواندن کامنت ها شماست:)


پدر یار بیست و سه سال قبل از ورود من به خونه شون از دنیا رفته.

بیستو سه سال پیش.اما مادر یار طوری این عشق رو زنده نگه داشته تو قلب خونه شون که من الان حتی میتونم تصور کنم اگر زنده بودن تو مراسم خواستگاری ما احتمالا چی میگفتن یا حالا که داریم قرنطینه رو تو خونه ی مادر یار میگذرونیم اگر این روزا بودن چه مکالمات نابی باهم داشتیم احتمالا.

این آدم فقط اون عکس قاب شده روی دیوار نیست.این آدم وقتی مادر یار دارن تو آشپزخونه آشپزی میکنن حتما نشستن رو صندلی های آشپزخونه و نگاه همسرشون میکنن وقتی بچه ها دور همن و میوه میخورن حتما رو مبل پذیرایی نشستن و ذوق بچه ها رو میکنن یا من مطمئنم یه جایی وسط ناف اروپا دور تا دور خونه ی تک دخترش خونه داره و از اون بالا حواسش به دختر تو غربتش هست یا وقتایی که ما اینجا ویدئو کال میکنیم حتما روشو از ما برمیگردونه که نم اشک پدرانه ش از دوری دخترش رو ما نبینیم.

و اینها حاصل عشقی که تو این خونه جاریه حتی بعد از بیست و سه سال از رفتن یکی و موندن یکی دیگه.

و من تو این چهار ماه که رسما شدم عروس این خونه هیچوقت حس نکردم که نبودهانگار همین حالا رو مبل نشسته و داره به همسرش نگاه میکنه.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها